وی که از بیماری قلبی رنج می برد، صبح ديروز در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) دار فانی را وداع گفت.

مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ مشهور به طاهره دباغ، در خلال مبارزات خود در نهضت اسلامی شکنجه های سخت و طاقت فرسایی را در کمیته مشترک ضد خرابکاری تحمل کرد که روایت خودش از آن روزها بسیار تکان دهنده است.
او که فعالیتها و حرکتهاى سیاسى خود را از سال 46 آغاز کرد، در طول مبارزات خود، توسط ساواک دستگیر شد و به همراه دخترش در زندانهای مخوف رژیم پهلوی شکنجههای سختی را تحمل کرد.
این مبارز انقلاب اسلامی پس از آزادی از زندان به خارج از ایران رفته و در پاریس نیز به عنوان محافظ، حضرت امام خمینی (ره) را همراهی میکند. مسئولیتهایی چون فرماندهى سپاه همدان، 3 دوره نمایندگی مجلس شورای اسلامی و قائم مقامی جمعیت زنان جمهوری اسلامی ایران به چشم میخورد.
وی در کتاب خاطرات خود می گوید:
سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه میگذشت، اما من هیچگاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمیشدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر میبرد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانوادهاش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.
شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن میگفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیریام آمدهاند. شوهرم را به پشتبام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمدهاند، شما بالای سر بچهها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچهها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد میزدند «مامان ما را کجا میبرید! مامان ما را نبرید!..».
ساواکیها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، میگفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمیگردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمیگردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»، مأموری متوجه این گفتوگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشینشان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو برنامه میگیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم» هر چه میگذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همانطور که من میخواستم شد.
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانهای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرفهای بیربطی میزدم، تا خودم را بیخبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤالهای مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچههایم هنوز شام نخوردهاند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر برمیانگیخت.
شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جانفرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد، طاقتفرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشمهایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بیاطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بیحس و بینفس میشدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست.
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآورند زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود، دایم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از اینرو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند.
در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی به دلیل ترس از میکروفنهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه برنامه است.
آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و متلکها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره میکردند.
وقتی از کارها و وحشیبازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم.
رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بیبرنامه و بیتاب در آن سلول یکونیممتری این طرف و آن طرف میشدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه میکردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچکس، هیچکس! چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم.
صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمینها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم میرسید دندان میکشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر روی او میپاشند، او را به هوش نمیآورد و بیدارش نمیکند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا میکوفتم، فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهتزده به جسم بیجان دخترم از آن سوراخ در مینگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون میجوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بیجانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد، به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم! او را چه کردید؟ قاتلها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالاستقامت والصلوة و انها لکبیره الّا علیالخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم برنامه میداد و مرا به استقامت و نماز فرامیخواند.
بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیتالله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم میداد.

زیبا ترین اسم دختر به نظر شما
1:
این زن، هرزه نیست ...!!!
2:
از مرضیه دباغ تا دختر صفدر حسینی !!!
مرضیه دباغ: در دوره دوم نمایندگیام در مجلس شورای اسلامی، هر ماه مبلغی را برای کمک به چند خانواده نیازمند اختصاص میدادم.
بزرگتر بودن دختر از پسر در زمان ازدواج
دوره نمایندگی که به پایان رسید پول چندانی برایم باقی نمیماند که به اونها کمک کنم.
برای همین شبها سپس خوابیدن بچهها و همسرم، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم.
آیا زن حق دارد شوهر خود را کتک بزند ؟؟؟!!!
وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبری) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند خرج این سه خانه را من می دهم و شما دیگر حق ندارید مسافر کشی کنید.
انتظارات زنان از مردان چیست؟
مرضیه دباغ: در دوره دوم نمایندگیام در مجلس شورای اسلامی، هر ماه مبلغی را برای کمک به چند خانواده نیازمند اختصاص میدادم.
بزرگتر بودن دختر از پسر در زمان ازدواج
دوره نمایندگی که به پایان رسید پول چندانی برایم باقی نمیماند که به اونها کمک کنم.
برای همین شبها سپس خوابیدن بچهها و همسرم، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم.
آیا زن حق دارد شوهر خود را کتک بزند ؟؟؟!!!
وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبری) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند خرج این سه خانه را من می دهم و شما دیگر حق ندارید مسافر کشی کنید.
انتظارات زنان از مردان چیست؟
فکر میکنید چرا پسرا زن نمیگیرن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
3:
چه قصه غم انگیزی
خدا بیامرزتش
خدا بیامرزتش
بازهم اجحافي ديگر براي زنان!
4:
خانم دباغ که فوت شد سال ۸۸ به موسوی رأی داد اما به فرموده خودش در پل یادگار کتک مفصلی از زنان طرفدار موسوی خورده بود و از رأیش برگشت.
مرحوم خانوم دباغ ۸ فرزند به دنیا آورده بود بعدش وارد مبارزه شد
تصورش برای زن های امروز غیر ممکن هست
روحش شاد
مرحوم خانوم دباغ ۸ فرزند به دنیا آورده بود بعدش وارد مبارزه شد
تصورش برای زن های امروز غیر ممکن هست
روحش شاد
5:
درباره شهید رجایی هم من خوانده ام ک بطور بسیار بد و طالمانه شکنجه میشده
نزدیک 6 سال اگر اشتباه نکنم
نزدیک 6 سال اگر اشتباه نکنم
6:
شكنجه هايي كه رايشان ايشون و دخترش شد واقعا دردناك و غير قابل باوره
و اين همه استقامت از هر كسي برنمياد
و اين همه استقامت از هر كسي برنمياد
7:
یا خدا اینا دیگه کی بودن 
ایمان هم ایمان های قدیم!
واقعا امروزه روز حتی بین این آدمهای به ظاهر مذهبی و حزب اللهی فک نکنم به این سادگی آدمهایی اینچنین پیدا بشه که تحت چنین شرایطی مقاومت کنن و شک نکنن به اعتقادات و تصمیم و مسیر خودشون!
عمرا دیگه نمیشه.
دوره ای بود گذشت.
مسیر تاریخ الان عوض شده، شرایط وقته عوض شده خب.
داستان خمینی و انقلاب هم یک بار بیشتر شدنی نبود بنظر بنده، که این امر هم در تاریخ انجام شد.
حالا ولی محک خوردن و مقاومت کردن آدمها شاید به شکل و روشهای دیگری شده بهرحال.
شخصا خوشحالم که سپس انقلاب به دنیا اومدم و نه توی اون بحبوحه
یعنی خیلی ترسناک و وحشتناک بوده، بعد حساب کن آدم بخواد امتحانش رو پس بده توی یه شرایطی گیر کنی که یک طرف انتخابش درد و رنج و شکنجه و وحشت باشه و یک طرف دیگه یک عمر احساس بزدلی و پستی کردن.
در کتاب یکی از عرفا میخوندم نوشته بود خدایا ما رو امتحان نکن که ما در حد امتحان کردن نیستیم ادعایی نداریم...
خدا بخواد حال کسی رو بگیره ادعاش رو بخوابونه همچین امتحان میکنه رستم دستان هم که باشی همچین تر میزنی که یه عمر داغ ننگش برات میمونه

ایمان هم ایمان های قدیم!
واقعا امروزه روز حتی بین این آدمهای به ظاهر مذهبی و حزب اللهی فک نکنم به این سادگی آدمهایی اینچنین پیدا بشه که تحت چنین شرایطی مقاومت کنن و شک نکنن به اعتقادات و تصمیم و مسیر خودشون!
عمرا دیگه نمیشه.
دوره ای بود گذشت.
مسیر تاریخ الان عوض شده، شرایط وقته عوض شده خب.
داستان خمینی و انقلاب هم یک بار بیشتر شدنی نبود بنظر بنده، که این امر هم در تاریخ انجام شد.
حالا ولی محک خوردن و مقاومت کردن آدمها شاید به شکل و روشهای دیگری شده بهرحال.
شخصا خوشحالم که سپس انقلاب به دنیا اومدم و نه توی اون بحبوحه

یعنی خیلی ترسناک و وحشتناک بوده، بعد حساب کن آدم بخواد امتحانش رو پس بده توی یه شرایطی گیر کنی که یک طرف انتخابش درد و رنج و شکنجه و وحشت باشه و یک طرف دیگه یک عمر احساس بزدلی و پستی کردن.
در کتاب یکی از عرفا میخوندم نوشته بود خدایا ما رو امتحان نکن که ما در حد امتحان کردن نیستیم ادعایی نداریم...
خدا بخواد حال کسی رو بگیره ادعاش رو بخوابونه همچین امتحان میکنه رستم دستان هم که باشی همچین تر میزنی که یه عمر داغ ننگش برات میمونه

8:
انرژی معنوی
انرژی حیات کم شده
شیطاین،انرژی منفی همه جارو گرفته
انرژی حیات کم شده
شیطاین،انرژی منفی همه جارو گرفته
9:
نمیشه فرمود اینطوری.
وقتی پای سود و زیان در ایمان مطرحه.
مثلا این خانوم به این فکر میکرد که اگر لو بده .قراره تا اخر هستی در اتش جهنم بسوزه.
طبیعتا چند سال شکنجه در مقابل اتش جهنم چیزی نیست.
یا اینکه حداقل از طبقه بالا بهشت محروم بشه
مثالی میزنم.یک افغانی طالبانی که کارش روزمره تجاوز به بز هست.
بهش پیام داده میشه که اگر انتحاری بزنی میری بهشت با 72 حوری بهشتی مزدوج میشی.
خب طرف میره اینکار را میکنه
منظور من اینه که این فداکاری ها وقتی پای سود و زیان و غذاب و پاداش باشه معنا پیدا نمیکنه.
10:
روحشون شاد
11:
الان شکنجه ها نسبت به وقت شاه تکنیکی تر و موثر تر و همراه با لذت برای شکنجه گر هست و زندانیان مخصوصا زن سریعا اعمال نکرده شان را هم اعتراف میکنن.
12:
خدا رحمتش کنه ...
روحش شاد ...
روحش شاد ...
13:
از کجا برداشت کردید که اگه لو می داد می رفت جهنم؟
14:
دخترشون رضوانه شهید شدن؟ :(
15:
نه زنده هستن
اما مشکلات روحی و جسمی زیادی براشون پیش اومد
اما مشکلات روحی و جسمی زیادی براشون پیش اومد
16:
ما برای ، ان که ایران ، خانه خوبان شود
رنج دوران برده ایم ، رنج دوران برده ایم
واقعا باید اون دنیا جواب بدیم
رنج دوران برده ایم ، رنج دوران برده ایم
واقعا باید اون دنیا جواب بدیم
17:
یاد شعر گلچین روزگار افتادم
خدا بیامرزه ایشون رو
خدا بیامرزه ایشون رو
18:
بیچاره ها چه زجرها کشیدن،واسه آرماناشون،حیف ک به هیچ آرمانیم نرسیدن
امیدوارم خدا براشون جبران کنه
امیدوارم خدا براشون جبران کنه
19:
خداوند رحمتشون کنه
20:
با همین چادر سیاهش محافظ بوده؟
آخه میگین چادر برای زن محدودیت نمیاره پس باید با چادر محافط میبوده
من که باور نمیکنم میخوان از این شخص قهرمان سازی کنن
حتی اگر چادر از سرش انداخته باشه و با مانتو فعالیت کرده باشه بازم فکر نکنم زیر شکنجه مقاومت کرده باشه
اینا همش پروپاگاندا و قهرمان سازی هست

آخه میگین چادر برای زن محدودیت نمیاره پس باید با چادر محافط میبوده
من که باور نمیکنم میخوان از این شخص قهرمان سازی کنن
حتی اگر چادر از سرش انداخته باشه و با مانتو فعالیت کرده باشه بازم فکر نکنم زیر شکنجه مقاومت کرده باشه
اینا همش پروپاگاندا و قهرمان سازی هست
21:
روحشون شاد و یادشان گرامی ...
ان شاء الله با خانم فاطمه زهرا (س) محشور بشن ....
ان شاء الله با خانم فاطمه زهرا (س) محشور بشن ....
22:
البتع فلن متنشُ نخوندم ولی راسدش منم زیر شکنجه لب وا نمیکنم چون حالش ندارم تو اون لحظه
و زود میمیرم با شوک اول
در کل خدا بکشه امتی ک ظلم میکنن
و زود میمیرم با شوک اول
در کل خدا بکشه امتی ک ظلم میکنن
23:
مسلمانی؟
مسلمان نباعد ب همه چی سوء ظن داشده باشه دخدرم
اگ ام مسلمان نیستی از نظر اخلاقی عادم نباعد ب همه چی سو ظن داشته باشه
مسلمان نباعد ب همه چی سوء ظن داشده باشه دخدرم
اگ ام مسلمان نیستی از نظر اخلاقی عادم نباعد ب همه چی سو ظن داشته باشه
24:
خب اینها فکرها و حدسیات شماست و این خیلی مهم نیست:)
+
کسی که اطلاعات در خوری بده که نمیرن دخترش هم نمیارن تا شکنجه بشه
کسی که اطلاعات بده که ۶ سال برای دستگیر نشدن دور از خانواده زندگی نمیکته
و......
+
کسی که اطلاعات در خوری بده که نمیرن دخترش هم نمیارن تا شکنجه بشه
کسی که اطلاعات بده که ۶ سال برای دستگیر نشدن دور از خانواده زندگی نمیکته
و......
25:





26:
این عکس ها هم همینجوری


دختر مرحوم حدیدچی




دختر مرحوم حدیدچی



27:
چند خاطره از مرحوم حدیدچی
......
گدایی کنار سعدآباد
کارکردن در کنار آیتالله سعیدی، اونقدر برای دباغ مهم هست که چند روزی هم پوشش گدایی بر تن کرده هست.
اونجا که قصد داشتند تا ولیعهد را یا دستگیر یا ترور نمايند، برای جمعآوری اطلاعات او نزدیک محل تردد اونها بساط گدایی پهن کرده هست.
مرضیه در همان مصاحبه میگوید: «من برپايه برنامهریزی صورتگرفته، نزدیک به ٢٠ روز با پوشش فقرا و کولیها در خیابان منتهی به کاخ سعدآباد گدایی میکردم.
فرح و ولیعهد بیشتر در اون کاخ زندگی میکردند.
بچهها دنبال این بودند که ولیعهد را یا بکشند یا دستگیر نمايند تا ضربه سنگینی را به رژیم وارد نمايند.
برای دستیابی به این هدف لازم بود تا اطلاعات جامعی درباره رفتوآمد و...
داشته باشند.
یکی از کارهای واگذارشده به من گدایی بود.
من تشکی پاره را در کنار جوی آب میانداختم و گدایی میکردم.
اتفاقا برخی از افراد این مسئله را باور کرده بودند و یک قرون، دوزار به من میدادند».
.........
......
گدایی کنار سعدآباد
کارکردن در کنار آیتالله سعیدی، اونقدر برای دباغ مهم هست که چند روزی هم پوشش گدایی بر تن کرده هست.
اونجا که قصد داشتند تا ولیعهد را یا دستگیر یا ترور نمايند، برای جمعآوری اطلاعات او نزدیک محل تردد اونها بساط گدایی پهن کرده هست.
مرضیه در همان مصاحبه میگوید: «من برپايه برنامهریزی صورتگرفته، نزدیک به ٢٠ روز با پوشش فقرا و کولیها در خیابان منتهی به کاخ سعدآباد گدایی میکردم.
فرح و ولیعهد بیشتر در اون کاخ زندگی میکردند.
بچهها دنبال این بودند که ولیعهد را یا بکشند یا دستگیر نمايند تا ضربه سنگینی را به رژیم وارد نمايند.
برای دستیابی به این هدف لازم بود تا اطلاعات جامعی درباره رفتوآمد و...
داشته باشند.
یکی از کارهای واگذارشده به من گدایی بود.
من تشکی پاره را در کنار جوی آب میانداختم و گدایی میکردم.
اتفاقا برخی از افراد این مسئله را باور کرده بودند و یک قرون، دوزار به من میدادند».
.........
28:
حضور در سوریه و لبنان
دباغ آموزشهای چریکی را نزد شهید محمد منتظری و شهید مصطفی چمران میگذراند و سپس اون هم خودش به تعدادی از داوطلبان آموزش میداده هست.
او در همان مصاحبه با خبراونلاین درباره محمد منتظری میگوید: «آقا محمد در دوران چهارسالهای که ما در سوریه و لبنان بودیم، با ما کار میکرد.
اگر شما ایشان را پیدا میکردید و میفرمودید: «محمد من میخواهم به لیبی بروم».
همانجا میفرمود: «برویم قهوهخانه و در فاصله خوردن یک چای، مدارک شما را میگرفت و زیر میز برای تو ویزا صادر میکرد و مهر روادید را ضمیمه مدارک تو میکرد.
آقا محمد، مهر اکثر کشورها را داشت.
ایشان میتوانست حتی برای شما ویزای حجاز را صادر کند؛ همچنانکه من بههمینصورت مکه رفتم.
این فوتوفنها را محمد به ما یاد داده بود؛ اما با رفتن محمد همه چیز رفت!».
او به دیدارش با امام موسی صدر هم اشارهای دارد.
امام موسی برای او کارت تردد بین سوریه و لبنان را صادر میکند.
او در همان مصاحبه در خاطرهای به نقل از امام موسی صدر میگوید: «من به خاطر دارم که وقتی که شهید چمران (رضوان الله) میخواستند ازدواج نمايند؛ پس از اینکه امام موسی صدر خطبه عقد را خواندند، هنگام خروج، عبای خود را روی سر عروسخانم انداختند و عبا را بوسیدند و دعا کردند.
این کار بسیار عجیب بود؛ اما همان وقت ایشان در برابر نگاه جايشاناي ما فرمود: «من پدر تمام این افراد هستم».
وقتیکه خودم دست امام را از پشت عبا بوسیدم، به یاد این کار امام موسی صدر افتادم و متوجه شدم که این کار مشکلی ایجاد نمیکند».
دباغ آموزشهای چریکی را نزد شهید محمد منتظری و شهید مصطفی چمران میگذراند و سپس اون هم خودش به تعدادی از داوطلبان آموزش میداده هست.
او در همان مصاحبه با خبراونلاین درباره محمد منتظری میگوید: «آقا محمد در دوران چهارسالهای که ما در سوریه و لبنان بودیم، با ما کار میکرد.
اگر شما ایشان را پیدا میکردید و میفرمودید: «محمد من میخواهم به لیبی بروم».
همانجا میفرمود: «برویم قهوهخانه و در فاصله خوردن یک چای، مدارک شما را میگرفت و زیر میز برای تو ویزا صادر میکرد و مهر روادید را ضمیمه مدارک تو میکرد.
آقا محمد، مهر اکثر کشورها را داشت.
ایشان میتوانست حتی برای شما ویزای حجاز را صادر کند؛ همچنانکه من بههمینصورت مکه رفتم.
این فوتوفنها را محمد به ما یاد داده بود؛ اما با رفتن محمد همه چیز رفت!».
او به دیدارش با امام موسی صدر هم اشارهای دارد.
امام موسی برای او کارت تردد بین سوریه و لبنان را صادر میکند.
او در همان مصاحبه در خاطرهای به نقل از امام موسی صدر میگوید: «من به خاطر دارم که وقتی که شهید چمران (رضوان الله) میخواستند ازدواج نمايند؛ پس از اینکه امام موسی صدر خطبه عقد را خواندند، هنگام خروج، عبای خود را روی سر عروسخانم انداختند و عبا را بوسیدند و دعا کردند.
این کار بسیار عجیب بود؛ اما همان وقت ایشان در برابر نگاه جايشاناي ما فرمود: «من پدر تمام این افراد هستم».
وقتیکه خودم دست امام را از پشت عبا بوسیدم، به یاد این کار امام موسی صدر افتادم و متوجه شدم که این کار مشکلی ایجاد نمیکند».
29:
از رساندن پیغام به گورباچف تا مصافحه
شاید مهمترین تصویری که از دباغ در اذهان باقی مانده باشد، همان حضورش در کنار آیتالله جوادیآملی، بهعنوان نماینده وقت مجلس خبرگان و محمدجواد لاریجانی معاون وقت وزارت امور خارجه باشد که برنامه بود حامل پیغام فروپاشی مارکسیسم و کمونیسم به میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد شوروی باشند.
هستقبالنمايندگان از تیم ایرانی دستهگلی را آورده بودند که به دلیل دیدن دباغ در بالای صندلیهای هواپیما، دستهگل را به او میدهند و او هم اون را به جوادیآملی تقدیم میکند.
در جریان این پیغامرساندن هست که دباغ در شرایطی برنامه میگیرد که با گورباچف مصافحه کند.
جریان این مصافحه هم اینگونه روایت شده هست که محسن کاظمی در کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی به نقل از او مینویسد: «دیدم اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد هست، از این رو وقتی او دستش را دراز کرد، من چادر را روی دستم انداختم و به او دست دادم.
این برخورد برای رهبری امپراطوری شرق خیلی سخت و گران آمد.
سعی کرد به روی خود نیاورد و فرمود: «من دستم را برای دستدادن دراز نکردم، بلکه دستم را به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایههای خوبی هستیم، ما دست بیاسلحهمان را به سوی شما دراز میکنیم، شما هم مردهایتان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز نمايند».
هاشمیرفسنجانی در خاطرات خود درباره این رویداد چنین مینویسد: «آقای [محمدجواد] لاریجانی آمد و شرح مذاکرات هیأت ابلاغ پیام امام به گورباچف را داد.
فرمود که گورباچف با هیأت گرم گرفته و با خانم دباغ دست داده.
در ابتدای ورود، خانم دباغ از زیر چادر دست داده ولی آخر جلسه، گورباچف دستش را زیر چادر برده و دست خانم دباغ را گرفته و او را به خاطر مبارزات و فعالیتهای اجتماعی تحسین کرده.
خود خانم دباغ هم امروز صبح مراجعه کرد و از این رویداد اظهار اضطراب کرد که او را دلداری دادم».
شاید مهمترین تصویری که از دباغ در اذهان باقی مانده باشد، همان حضورش در کنار آیتالله جوادیآملی، بهعنوان نماینده وقت مجلس خبرگان و محمدجواد لاریجانی معاون وقت وزارت امور خارجه باشد که برنامه بود حامل پیغام فروپاشی مارکسیسم و کمونیسم به میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد شوروی باشند.
هستقبالنمايندگان از تیم ایرانی دستهگلی را آورده بودند که به دلیل دیدن دباغ در بالای صندلیهای هواپیما، دستهگل را به او میدهند و او هم اون را به جوادیآملی تقدیم میکند.
در جریان این پیغامرساندن هست که دباغ در شرایطی برنامه میگیرد که با گورباچف مصافحه کند.
جریان این مصافحه هم اینگونه روایت شده هست که محسن کاظمی در کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی به نقل از او مینویسد: «دیدم اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد هست، از این رو وقتی او دستش را دراز کرد، من چادر را روی دستم انداختم و به او دست دادم.
این برخورد برای رهبری امپراطوری شرق خیلی سخت و گران آمد.
سعی کرد به روی خود نیاورد و فرمود: «من دستم را برای دستدادن دراز نکردم، بلکه دستم را به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایههای خوبی هستیم، ما دست بیاسلحهمان را به سوی شما دراز میکنیم، شما هم مردهایتان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز نمايند».
هاشمیرفسنجانی در خاطرات خود درباره این رویداد چنین مینویسد: «آقای [محمدجواد] لاریجانی آمد و شرح مذاکرات هیأت ابلاغ پیام امام به گورباچف را داد.
فرمود که گورباچف با هیأت گرم گرفته و با خانم دباغ دست داده.
در ابتدای ورود، خانم دباغ از زیر چادر دست داده ولی آخر جلسه، گورباچف دستش را زیر چادر برده و دست خانم دباغ را گرفته و او را به خاطر مبارزات و فعالیتهای اجتماعی تحسین کرده.
خود خانم دباغ هم امروز صبح مراجعه کرد و از این رویداد اظهار اضطراب کرد که او را دلداری دادم».